دیدم به چشمم سوخته أن بال و پرت را

دست نوازش بر سر وچشم ترت را

 

دیدم فرشته ای که بوسه داشت میزد

جای قدم های تو برآن سنگرت را

 

دیدم که خورشید با اشاره ای میگفت

سربند بزن پیشانیه همسنگرت را

 

دیدم که لبخندمیزنی تو وقت رفتن

داری توپشت سر دعای مادرت را

 

دیدم دعاهای شبانه توی جبهه

آن خاطرات مانده توی دفترت را

 

دیدم که حتا اشک میریزد گلوله

تادیدروی خاک جبهه پیکرت را

شعر از هادی بیابانی