در خود فرو می روم ، باورم نمی شود! باز هم نباشی! پس تو کجایی؟ گفتم شاید:

دوکوهه ای ...

آمدم ،نبودی ...

شلمچه ،طلائیه و یا شاید هویزه ...

آمدم و بازهم نبودی ...

دلخوشم به صوتی که آید از دور : مَعرُوفونَ فِی السماء ، مَجهُولونَ فِی الاَرض...

اینبار بویی که از مجهولی می آید ، نه از دور که در کوچه های شهرم می رسد به مشام.

تابوت های سه رنگ، آن سه رنگ مایه وصل من و تو ، و تو باز گمنامی !

اما چند مادر و پدر می گریند ، چرا؟؟

آن صدا می آید

سکوت ، راز گمنامی است ؛ تو نمی فهمی!!

مایه وصل ز میان من و تو بر می دارند

اشک روی صورتم می لغزد

گر ز زمان فاکتوری بگیرم

باز هم بدن سالم تو مجهول است

تو چرا سر نداری به بدن ؟؟

نامت گویا که حسین است . اما تو که گمنامی ...

خنده ام می گیرد، خنده ام را می بلعم و به خود می گویم :هر که می خواهی باش گر در راه حسین می باشی

گمنام ترین آشنا خواهی بود...

یازهرا(س)